داستانکهای دهه شصتی
داستانک شماره 3 : دوچرخه سوار
هوا کم کم داشت تاریک میشد و جواد هنوز برنگشته بود خونه , مادرش که از یک ساعت پیش مرتب میرفت داخل کوچه رو نگاه می کرد با رسیدن بابای جواد سریع خودشو به داخل حیاط رسوند .
م.ج :حسین آقا جواد هنوز نیومده خونه !!!
ب.ج : خب حالا چرا انقدر پریشونی خانم ساعت تازه 7 هستشش .
م.ج: ای بابا شما خیلی خونسردی آقا ! جواد همیشه تا ساعت 6 توی کوچه بازی میکرد و هیچ وقت نشده تا این ساعت بیرون مونده باشه در ضمن داخل کوچه خودمون نیست و من هم بیشتر بخاطر همین ترسیدم , تا سر کوچه هم رفتم و ندیدمش و از مادر امیر هم پرسیدم که آیا باهم هستند یا نه و گفتش که امیر خونه هست و از جواد خبری نداره .
داستانک شماره 5 : ماجراجویی سیاوش
خیلی خوشحال بود و مدام در حال جنب و جوش , معمولا هروقت که شب مهمان داشتند و یا خودشان قرار بود به مهمانی بروند سیاوش همینطوری بود چون در جمع بودن رو خیلی دوست داشت مخصوصا اگر تعدادی بچه هم سن و سالش هم در آن جمع می بودند .
همیشه برای خرید خانه داوطلب بود ومادرش ازش خواست که یک ظرف ماست از بقالی سرکوچه بخرد .
وقتی برگشت امه سیمین و پسر امه هایش فرهاد و فریدون تازه رسیده بودند (اونوقتها مهمونی ها زود شروع میشد چون واقعا فامیل از دیدن هم خوشحال میشدند و پدرها معمولا خودشان از محل کارشان می آمدند و به جمع ملحق میشدند ) و مشغول احوالپرسی های مقدماتی بودند که سریع خودش رو به جمع رسوند و پس از روبوسی با امه خانم بسرعت سراغ پسرامه ها رفت تا در مورد موضوعی که حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود با پسر امه هاش صحبت کند ولی مکان رو مناسب ندید و اینجوری سر صحبت رو باز کرد :
داستانک شماره 1 : بستنی دوقلو
بعد از چند ساعت فوتبال بازی کردن مداوم هر دوشون حسابی خسته شده بودن و با دیدن یکی از همسایه ها که طبق معمول هر روز عصر با شلنگ مشغول آب و جاروکردن جلوی درب خونش بود بدوبدو سمت اصغر آقا رفتند و بعد از کسب اجازه حسابی آب خوردن .
علی : عجب آبی بود نادر واقعا چسبید .
نادر : آره خیلی هم خنک بود خداییش ,, دم اصغر آقا گرم همیشه بموقع با شلنگ آبش میرسه راستی علی بابام میگه بعد از فوتبال نباید یدفعه ای انقدر آب بخورید چون دلتون درد میگیره آخه میدونی که خودش فوتبالیست بوده .
داستانک شماره 4 : جشن تولد بهروز
از اول هفته خبر داشت که پنج شنبه روز تولدش هست . مادرش بهش گفته بود که دیگه 7 ساله نیست و میره تو 8 سال و یه قول هایی هم برای گرفتن اولین جشن تولدش داده بود البته اگر در طول هفته پسر خوبی می بود .
ازینکه داشت بزرگتر میشد و حالا وقتی سنش رو میپرسیدند میتونست بگه 8 سال داره و از چند تا دوستاش بزرگتر حساب میشد خیلی خوشحال بود .
فردا پنج شنبه بود و بهروز نمیتونست بخابه و همینجور تو رختخوابش وول میخورد خواهرش هم که رختخوابش نزدیکش بود و شبها با هم معمولا یکم حرف میزدند کامل به خواب رفته بود و با اون هم نمیتونست صحبت کنه .
ذهنش بدجوری درگیر بود و با خودش فکر میکرد که فردا چه هدایایی نصیبش میشه و حسابی رویابافی میکرد , تو خیالاتش اون شب بهترین هدیه رو از باباش گرفت که یک دوچرخه قرمز بود و مامانشم تو رتبه بعدی بود که براش بلوز و شلواری که دوست داشت رو خریده بود .
داستانک شماره 2 : پیکان جوانان
اگه یه روز بتونم یه پیکان بخرم دوست دارم رنگش با بقیه ماشینها فرق داشته باشه خیلی دوست دارم تک باشه مثلا بنفش یا زرد قناری .
روی چمنهای سر کوچشون نشسته بود و حسابی رفته بود تواین فکر که اونم یروز میتونه یه ماشین بخره یا نه که یدفعه سر و کله یکی از بچه های محل پیدا شد و بهش گفت :
پسر چرا اینجا نشستی داری سیگار میکشی خیلی خطریه که !!!
بابا بیخیال دیگه آب از سر ما گذشته .
چطور مگه ؟
هیچی همین دیروز مامانم تو جیبم فندک پیدا کرده و صاف برده گذاشته کف دست بابام .
اوه اوه اوه ! خب بابات چی گفت ؟
کسی که خودش سیگار میکشه چی داره بگه ؟ یه سری نصیحتم کرد و گفت من کشیدم 30 سال تو نکش خوب نیست .
خب تو چی گفتی ؟
معلومه دیگه منم گفتم چشم بابا دیگه نمیکشم ., البته راستشو بخای خب حقیقت روم نشد بگم حالا ببینم چی میشه سعی میکنم نکشم .
دمت گرم پسر چه دل و جراتی هم داری تو .
ایبابا سیگار کشیدیم معتاد که نیستیم .
آره خب ولی من اگه لو برم خیلی بد میشه .
نترس تو هم اوضاع و احوالت بدتر ازمن نمیشه مگه بابای توهم سیگاری نیست خودش ؟
چرا هستش .
پس آتیش کن یه نخ با هم بزنیم که دوتایی یه صفای دیگه داره .
چاکرییییم ,.... داداشمی , بفرما .....
پایان .